نتایج جستجو برای عبارت :

مرثیه نعره هایت!

​​​​​شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد. سپس در حالی که شکمی از غذا درمی آورد، هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید. 
صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد.
 
هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم.
غرور، منجلاب موفقیت است.
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است
 
من بی خیال ناله ایران نمیشوم
بسم الله الرحمن الرحیم
من بی خیال ناله ایران نمی‌شوم
من بی خیال ناله مادر نمی شوم
من بی خیال مرگ وقفس درحصار قبر
من بی خیال حبس نفس ها نمی شوم
از من رسید هرچه رسید از فشار در
من بی خیال مدفن زهرا نمی‌شوم
افسانه نیست قصه سیلی به کوچه ها
من‌بی خیال پهلوی مادر نمی‌شوم
از من بخواه
سر بنهم زیر پای دوست
من بی خیال آنچه تو خواهی نمی‌شوم
در بندگی توست عشق و سروری
من بی خیال قنبر مولا نمی‌شوم
من باغبان غرورم درین دیار
من
ای من دیوانه از چه این همه خواریرویش گل دیده ای ولی خود خاریجاذبه وقتی به سوی خود نکشاندیک مه خارج شده ز چرخ مداریسینه پر از داد و نعره ای نزده گشتای که توام یار و یاد خاک دیاریتلخ و چه شیرین می , زبان به دهانتبوسه بده تا کنیم دفع خماری#الهام_ملک_محمدی
به دفعات خواب دیدم که ۲۱آبان ۹۹ میمیرم.دیشب نیز
رو سنگ گرانیتیه نوشته به علت برق گرفتگی...
شعری که وصیت کردم رو هم ننوشتن روش!میگفتن بازمونده‌ها به وصیتِ میت عمل نمیکنن، باور نمیکردم. الان به چشم خودم دیدم:)))))
 
 
 
+ من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
یا
ز من اگر که بپرسی چه بردی اندر خاک؟/ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
من بی خیال ناله ایران نمی‌شوم
من بی خیال ناله مادر نمی شوم
من بی خیال مرگ وقفس درحصار قبر
من بی خیال حبس نفس ها نمی شوم
از من رسید هرچه رسید از فشار در
من بی خیال مدفن زهرا نمی‌شوم
افسانه نیست قصه سیلی به کوچه ها
من‌بی خیال پهلوی مادر نمی‌شوم
از من بخواه
سر بنهم زیر پای دوست
من بی خیال آنچه تو خواهی نمی‌شوم
در بندگی توست عشق و سروری
من بی خیال قنبر مولا نمی‌شوم
من باغبان غرورم درین دیار
من بی خیال داغ شقایق نمی‌شوم
نا
آند ایچیرم سنین محضرین یا علی بن موسی الرضا
عرصه تنگ اولسه قیامت یوله ساللیگ سنیندن رضا
بو دنیادن بیزه فایده یوخ اگر سنین خواستین یوخ
بی انصافلیده راضی اولماخ هرنه که سن نا رضا
پس داها الدیر بیزه آپار بو دنیادن آلله محضرینه
باشارموریگ ظلم نعره چکه یا حضرت امام رضا
الماخ سنین یولونده خواست هر آدم والا سرشت
ترکی و فارسی سنه یا علی بن موسی الرضا
بعد این زندگی،بهترین زندگی در عالم دیگر است
این زندگی مایه دارد فقط با حضور امام رضا
تکرار قافیه ه
سال پیش مهر موبایلم رو دزد برد. لب خیابون گریه میکردم و نعره میزدم ....مامان گفت فدای سرت.یه گوشی بهتر میخری، نو مدل جدید. گفتم مامان چی داری میگی، همه چی که پول نیست. خاطره هام چی...
آدم هرچی کمتر با دیگران دنبال ثبت خاطره باشه بعدها راحت تر خواهد بود. به لحظه هامون عمق ندیم... خاطره ساختن مثل خالکوبی کردن هست. 
وقتی که سهمم از زمین قدری تبسم بود
هر سال از این زندگی یک فصل پنجم بود
فصلی که پر بود از تنفر ، خشم ، از نفرت
فصلی که در آن مردمش یکسر تهاجم بود
جایی که دل بستن فقط مال مترسک هاست
مشروب ها از الکل یک خوشه گندم بود
یک نعره آنجا از زمین تا آسمان رفت و
مرداب طوفانی شد و دنیا تلاطم بود
عجب فصل عجیبی بود فصل پنجم عاشق
که شاعر هم دچار یکسری سو تفاهم بود
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ ...
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
 
دردهای من
 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
 
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است...
 
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
 
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...
 
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه
 
با دو تا هندوانه زیرِ بغل، با همین جان لاغر و زردمفکر کردم که می شود جنگید، فکر کردم فقط خودم مَردممردِ بیزار خسته از بیداد
از همه سمت نیزه می بارید، به خودم آمدم تنم خاریدگفتم از شهر دست بردارید، شب شد و سینه را سپر کردممثل یک کوهِ سخت از فولادخواستم مثل آسمان باشم، منجی شهر نیمه جان باشمآشیان پرندگان باشم، با همین دست خالی و سردمنعره برداشتم که ماه آمد، مرد جنگاور سپاه آمدچگوارای بی کلاه آمد، گرچه یک بی چراغ شبگردم
همچنان با زبان شعر و غ
کجا برد چرخ فلک ناگهان گوهرت را                                                                                                         که سوزاند یک عمر جان و دل و مادرت را 
زمین نعره سر داد از فتنه چرخ گردون 
                                          در ان دم که بر هم زد آن مدرسه سنگرت را
ندیدم تو را روی آوار های کلاست 
                                          ولی دیدم آن صفحه ی پاره ی دفترت را 
و من دستخط تو را روی ان صفحه دیدم 
                                          و من دیدم ا
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
کیست این عاشق که می از جانب طور آوردعرشیان را نغمه ی قدسیش در شور آورددر بهشتش، حق برای سینه زن های حسینتحفه ای از روضه های حاج منصور آوردحاج منصوری که با یک نعره ی یامرتضیاز نجف تا ارک، صدها جام انگور آوردحنجرش وقتی نوای یا رقیه سر دهدجبرئیل از عرش بر اهل زمین نور آورد****مَسند او قلب عاشق هاست، خصم احمقش...هرچه می خواهد به سوی ارک مأمور آورد
محمد جواد شیرازی
چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست!‌یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین،خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!‌افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر،دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!‌در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم...در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!‌در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان،چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست!‌دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست!‌در جنگ شیخ و شاه،
کاین گونه شعله میکشی و نعره میزنی
نالان و اشکبار... مگر عاشقی و مست ؟
با خویشتن چو ما مگر ای دوست دشمنی ؟
#عماد_خراسانی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
از جلوه های عرشی پیغمبرِ حسینزنده شده است خاطره ی مادر حسینبا احترام رفته علی در بر حسینآماده ی نبرد شده لشگر حسینتا اذن خواست، نور دو عالم اجازه دادلب تر نکرده بود، همان دم اجازه دادقله نشین معرفتِ کائناتِ حقمجذوبِ راه پرخطر و با ثبات حقآیینه ی تمام نمایِ صفات حقمانند مرتضی شده ممسوس ذات حقشأن علی، ز کل مراتب، فراتر استفیضِ شهادت است که مشتاقِ اکبر استوقت وداع شد، همه جا ریخته بهماز غربت و بلا، دو سرا ریخته بهمقلب تمام اهل ولا ریخته بهمای
خاک در قنبرم، حیدری ام حیدریریزه خور این درم، حیدری ام حیدریرزق به دستان اوست، ساقی و صاحبْ سبوستمست میِ کوثرم، حیدری ام حیدریاز دم قالوا بلىٰ، با کرم مرتضیفاطمه شد مادرم، حیدری ام حیدریاصلِ اصول خداست ، نفسِ رسول خداستشیعه ی پیغمبرم، حیدری ام حیدریبه چه مبارک شده، با خط خوش حک شدهبر روی انگشترم، حیدری ام حیدریمِهر علی منجلی است، حجت سید علی استپشتِ سر رهبرم، حیدری ام حیدریهرکه بپرسد مرا، کیست تو را ناخدا؟نام علی می برم، حیدری ام حیدریرا
حالا چون محرم شده، ما از الان تا یک ماه باید با نوحه هاتون له شیم؟ یادتون ندادن اگر دردمند و غمگینید، دلیل نمیشه بقیه رو ازار بدید؟ که اعتقاد شیاف نیس، امپول هاری نیس و تزریق نمیشه؟ که عذادار بودن به نعره زدن و الودگی صوتی ایجاد کردن تو خیابون نیس؟ یادتون ندادن با تیره کردن رنگ شهر، رنگ دلامون سفید و بی گناه نمیشه؟ هیچی یادتون ندادن نه؟ مغزاتون با پهن خالص پر شده عزیزانم. 

+یکی اومده پستامو از بالا تا پایین دیس لایک زده! وقتی دیدم، تا دو دقیق
آسمان نعره کشان
و زمین خشک و غبارآلود
در انتظار بارش!
 
تگرگ، برف، سنگ، یا سیل،
چه فرقی می کند وقتی
همه نام دیگر بارانند؟
و گونه ی زمین با همه ی صبوری
رو به سیلی های آسمان باز...!
 
خدایا
زمان را نگه دار!
نه... به عقب برگردان
تا آنجا که خشکی پیدا نباشد
و تا چشم کار می کند، آب!
 
می خواهم دل به دریا بزنم
دست در گردش آب ببرم
و رعدهای آسمان را
پیش از تولد در قعر اقیانوسها خاموش کنم!
 
بعد،
یک وجب زمین خالی بیابم
تا شقایقی بکارم برای زندگی...
 
 
( بخش پایا
شیعه هستم
شیعیان را همه در دل دارم
کینه ی ظلم ستمکاران را
سالها هست
که بر دل دارم...
شیعیان!
رهبرِ من
سرور مظلومان است
پسر ام ابیها
پسر حضرت زهرا
پسر مادر محبوبان است
پدرش
شیر جهان است
علیست
 
یاور منجی خوشقول زمان است
همره ناجی اسلام ، محمد
حامیِ بندگیِ قرآن است
..............
من
قلم در دست دارم
شعر من مال من است
بیت های غزلم
مثنوی ام
صحبت و احوال من است
من قلم در دست دارم
اما
گر شود روزی جنگ
جای نقطه
سنگ برمیدارم
جای خط ، شمشیر
جای هر واژه ، یورش میبرم
ابراهیم ادهم «رحمة اللهّ علیه» در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد. اسب در عَرَق غَرق شده بود از خستگی. او هنوز می‌تاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که:« مَا خُلِقْتَ لِهذا،  تو را برای این نیافریده‌اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده‌اند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر، تا چه شود؟» 
ابراهیم چون این را بشنید نعره‌ای زد و خود را از اسب درانداخت
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد
پای خود را از گلیم دیگران بیرون بکشدست خود از آستین این و آن بیرون بکشخود قلم در کف بگیر و نقش تازه خلق کنسر نوشتت را ز دست آسمان بیرون بکشبرتری از هرکه هست و بهتری از هر چه بودروح را از بردگی ناکسان بیرون بکشمن نمی گویم ننوش از آب انگور حیاتجام خود از محفل نعره کشان بیرون بکشغم نباش و مردمان را پای بند خود نکنمثل شادی رقص از پیر و جوان بیرون بکشدشنه داری دشمنان دوست را گردن بزنتیغ نامردی ز کتف دوستان بیرون بکشسخت می گیرد جهان بر مردمان اهل حق
بهم میگی: "آرنور... آرنور بلند شو." من سرم گیج میره. میشنوم کسی با وحشی گری میکوبه به در. همه چیز همراه با اون کوبیده میشه تو صورتم. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. به پام افتادی و گریه میکنی: "داری اشتباه میکنی. ما دیوونه بودیم." تو میگی نباید اینجا میبودیم. من چشم هام غرق خونه، حرف هاتو که میشنوم قلبمم غرق خون میشه. سرم گیج میره. بوم بوم بوم... بس کن لعنتی. گریه ام میگیره. نعره میکشم از درد. تو گریه میکنی. صدای گریه تو و بوم بوم بوم... با دو دستم روی میز میکوبم.
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز...می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم ... بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی ... یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت ...بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به  وفا سر کردم ...با که این درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر ...همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
پای خود را از گلیم دیگران بیرون بکشدست خود از آستین این و آن بیرون بکشخود قلم در کف بگیر و نقش تازه خلق کنسر نوشتت را ز دست آسمان بیرون بکشبرتری از هرکه هست و بهتری از هر چه بودروح را از بردگی ناکسان بیرون بکشمن نمی گویم ننوش از آب انگور حیاتجام خود از محفل نعره کشان بیرون بکشغم نباش و مردمان را پای بند خود نکنمثل شادی رقص از پیر و جوان بیرون بکشدشنه داری دشمنان دوست را گردن بزنتیغ نامردی ز کتف دوستان بیرون بکشسخت می گیرد جهان بر مردمان اهل حق
*این پست نوشته ای غمبار است، اگر حال خوبی ندارید لطفا نخوانید.
امروز مهمان عزیزی داشتم. حاج محمد حاج قاسم. در حال آماده کردن چایی بودم که گفت: آره دیگه، دنیا همینه. من که قبلا داداشم به رحمت خدا رفت، حالا هم که پسرم. کاش هیچ مردی داغ فرزند نبینه.
آبجوش را ریختم روی دستم. داد زدم: خدا پسرتون رو رحمت کنه پدر جان. مرحمت فرمودید واقعا، من باید خدمتتون میرسیدم، بزرگی کردید تشریف آوردید...
چشمهایش پر اشک شد و گفت: آخه ما همه از یک رگ و ریشه ایم. ما و شما ن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این ر
بلوچستان تو ای زیبا دیارم ، تو را از جان و دل من دوست دارمتو را ای سرزمین پاک بازی ، همیشه همدم و همراه و یارمتو را در لوح دل با جوهر خون ، به رسم الخط زیبا می نگارمتو را ای بی کران دریای عشقم ، چو موجی پر خروش و بی قرارمبود هر سنگ تو مانند گوهر ، بود خاک تو چون باغ بهارمحیاء و غیرت فرزند این خاک ، بود گنج گران و افتخارمبلوچستان ما هویت ماست ، من این نعره ز جان و دل بر آرمبلوچستان نامی ماندگار است ، صدای مردمش باشد عیارمبلوچستان بلوچستان بمانداگر
در یکی از شب های پادگان،به همراه آسمانی پر از ستاره و سوزگرما( نمیدونم به نسیم گرم میگن چی:|) شب را می درید در سالن غذا خوری به سر میبردیم که ناگاه جانشین فرمانده پادگان وارد شد و نعره ایــــــــــــست سالن غذا خوری سر داده شدمن نیز خیلی ریلکس بلند شده و زیر لب بدوبیراه گویان به سمت دیگ ها و سرهنگ رفتیماز وضعیت غذا چند سوال پرسید و به نظرخواهی از سربازان آموزشی پرداخت که همه با نگاه کردن به من که پشت سرهنگ ایستاده بودیم آب گلو قورت میدادند و اع
سیزده ساله ی امامِ کریم
شده آماده بلای عظیم
 
رفت و افتاد روی پای حسین
بوسه می زد به دست های حسین
 
سوختند از غم و کباب شدند
هر دو از گریه خیسِ آب شدند
 
گریه در حالت عطش کردند
آن قدر گریه تا که غش کردند
 
گریه های عمو مکرر شد
تشنه ی دیدنِ برادر شد
 
زیر لب روضه ی حسن را خواند
قاسمش را به سینه اش چسباند
 
دست خطِ حسن به کار آمد
ناگهان بر دلش قرار آمد
 
جلوی خیمه، جان تازه گرفت
آخرش از عمو اجازه گرفت
 
اذن میدان گرفت و عازم شد
نوبت نعره های قاسم شد
 
ح
لب فرو بند از طعام و از شراب  سوی خوان آسمانی کن شتاب  دم به دم بر آسمان می‌دار امید  در هوای آسمان رقصان چو بید دم به دم از آسمان می‌آیدت  آب و آتش رزق می‌افزایدت گر ترا آنجا برد نبود عجب  منگر اندر عجز و بنگر در طلب کین طلب در تو گروگان خداست  زانک هر طالب به مطلوبی سزاست جهد کن تا این طلب افزون شود  تا دلت زین چاه تن بیرون شود  خلق گوید مرد مسکین آن فلان  تو بگویی زنده‌ام ای غافلان گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است  هشت جنت در دلم بشکفته است جا
گوشیم پر از یادداشت شده ، هر لحظه فکری به ذهنم میاد و هول می نویسمشون. میخوام یادم نره. فکرهام همدیگه رو نقض نمی کنن. فقط همدیگه رو تکمیل می کنن ... 
هیچ وقت اینقدر درد تا مغز استخونم نمی رفت ... ! هیچ وقت اینقدر متاثر نشده بودم. نه به خاطر اتفاقی خاص. دقیقا داغم تازه شده و تا مغز استخونم میره. شما هم میره نه؟ 
هیچ وقت توی زندگیم معنی سرکوب ، معنی خودبرتربینی رو اینقدر عمیق درک نکرده بودم. چشیده بودم خیلی زیاد هم چشیده بودم اما درک نمی کردم
قطع شدن ا
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی محرم ۹۸ شب ششم
سیزده ساله ی امامِ کریم
شده آماده بلای عظیم
 
رفت و افتاد روی پای حسین
بوسه می زد به دست های حسین
 
سوختند از غم و کباب شدند
هر دو از گریه خیسِ آب شدند
 
گریه در حالت عطش کردند
آن قدر گریه تا که غش کردند
 
گریه های عمو مکرر شد
تشنه ی دیدنِ برادر شد
 
زیر لب روضه ی حسن را خواند
قاسمش را به سینه اش چسباند
 
دست خطِ حسن به کار آمد
ناگهان بر دلش قرار آمد
 
جلوی خیمه، جان تازه گرفت
آخرش از عمو اجازه
باران که شدی مپرس این خانه کیست … سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکیست
باران که شدى، پیاله‌ها را نشمار … جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکیست
باران! تو که از پیش خدا مى‌آیی … توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست
بر درگه او چونکه بیافتند به خاک … شیر و شتر و رستم و موریانه یکیست
با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى … حمد و فلق و نعره مستانه یکیست
این بى‌خردان، خویش، خدا مى‌دانند … اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار … در خلقت تو، و بال پ
دردهای منجامه نیستندتا ز تن در آورمچامه و چکامه نیستندتا به رشته ی سخن درآورمنعره نیستندتا ز نای جان بر آورمدردهای من نگفتنیدردهای من نهفتنی استدردهای منگرچه مثل دردهای مردم زمانه نیستدرد مردم زمانه استمردمی که چین پوستینشانمردمی که رنگ روی آستینشانمردمی که نامهایشانجلد کهنه ی شناسنامه هایشاندرد می کندمن ولی تمام استخوان بودنملحظه های ساده ی سرودنمدرد می کندانحنای روح منشانه های خسته ی غرور منتکیه گاه بی پناهی دلم شکسته استکتف گریه ه
اصلاح پایان نامه (انشالله که برای آخرین بار) در حالی تموم شد که تلویزیون داره یک حیوون وحشی که از دست ها و دندون هاش خون می چکه رو نشون می ده (متاسفانه تو لباس پیامبر) که پارس می کنه که: هر کی اعتراض می کنه رو تیکه پاره می کنیم، (احتمالا مثل اون بار که آخرش اون کثافت عظمی اومد به خاطر بلایی که سر مخالفاش اورده بودن عذرخواهی کرد!!!) و بعد یک عده میمون نعره ی شادی برمیارن از فکر کشتن هم نوعانشون!!
 
خیلی غیر انسانی بود، خیلی وحشیانه، خیلی ترسناک، خیلی
بخشی از سفرنامه اربعینِ فقط اومدم اینجا بنویسم یکم تخلیه بشم
یکی از اقوام که گفتم همسرش اصرار داشت خانمش با ما بیاد و هیچ مزاحمتی برای ما نداره
و شروع کرد پیشنهاد دادن و.... 
مراجعه شود به سفرنامه اربعین
خلاصه که از اول مرز نق زدن های خانم شروع شد و پیام های همسرش از ایران... 
بماند این ها
چرخ دستی اورده بود که اذیت نشه، اما اذیت میشد چرخش دست به دست بین بچه ها میچرخید بماند اینم
از روز دوم پیاده روی همسرما نذاشت کوله رو دوشش بندازه کولش و انداخت
محدثه در روزگار ما، کودکان بی آنکه عاشق باشند از انتظارها می گویند و خالصانه زمزمه می کنند که رفت و قلبم مرا تنها گذاشت! در زمان ما عاشق کم هست و فریادهای عاشقانه زیاد! محدثه متوجه شده ای؟ که برایت ترانه های عاشقانه نمی فرستم؟ زیرا نمی خواهم عشقم را هم سان افرادی ببینی که در خیابان ها بدون اینکه قلبشان به تپد اما نعره می زنند! در عصر ما هوس جایگاهی والاتری دارد تا احساس پاک دوست داشتن. کم نیستند انسان های که بر آن ارزش می گذارند! اما هوس نمی توا
اقا دیگه این حسینی شورشو در اورده . اه ! دو تا گل مزخرف روی اشتباه های مرخرف تر یعنی سر گل دومی که خوردیم اینجوری بود که سارا دو سال از تهران بهتر واکنش نشون میداد :/ 
اقا اما این رسمش نبود باید مطهرى هتریک میکرد :( 
نباید اون شوت فوق العاده ی قائدی رو بیرانوند مزخرف میگرفت :..(  اون سوپر نیمار حقش بود همچین گلی رو تو پرونده ی بازی هاش داشته باشه 
چرا فرهاد قائدی رو کشید بیرون ! چرا رفت تو فاز دفاعی اصن  
اما عجب بازی ای کرد باقری ها  :))))
و خب شما رو
سلام دختر پسرای هم سن و سال خودم 
مرسی از این که مطالب بلاگ بنده رو می خونید
دوستتون دارم و میخوام که یه صحبتی با شما عشقای عزیز داشته باشم آماده اید؟؟؟بریم؟؟؟؟باشه
اووووف که دارم دیونه میشم
آخه کسی نیست ما رو درک کنه به خصوص اون پدر مادرهایی که فاصله سنیشون با ما خیلی بالا هست
مثلا بابای40ساله 
مامان 38ساله
و ومثلا دختر خانوم یا آقا پسر14ساله
به خدا با احساسات یه نوجوون بازی نکنید به خصوصا دختر خانوم ها چون زود رنج هستند
حالا درسته من پسر هستم
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر             
مرد قد بلند در بزرگ را به کمک جادو بست،عده ای رداپوش بلافاصله زانو زدند. مرد قد بلند از نزدیک ترین انها پرسید:
_اون ورودی گروه واریورز آف هل،اینجاست؟
رداپوش می‌دانست که جواب اورا خوشحال نخواهد کرد. او با صدای زیری گفت:
_قربان،بهمون اطلاع دادن که...
_بلند تر حرف بزن!
نعره ی مرد قدبلند همه را از جا پراند. مرد با صدایی لرزان گفت:
_قربان،گروه واریورز بهمون اطلاع دادن که...اطلاع دادن که اون فرار کرده...
مرد قدبلند، اول با ناباوری به او خیره شد،سپس دهان
ای لشکر مجاهدین آماده‌باش آماده‌باشبهر نبرد دشمنان آماده‌باش آماده‌باشفداییان اسلامیم و سوی جانان می‌رویمبا عشق دیدار خدا ما سوی رضوان می‌رویمچون عشق پاک کبریا در جان ما افکنده شدما چون علی مرتضی شیری به میدان جهادمثل سهاب بر جهاد آماده‌باش آماده‌باشما سربازان خالد و فاروق اعظم گشته‌ایمما با خدای لا یظال مردانه پیمان بسته‌ایمتا فتح دین مصطفی ماتم بگردانید فداای عاشق دین خدا آماده‌باش آماده‌باششوق شهد شهادت را در جان و دل داریم
مرد قد بلند در بزرگ را به کمک جادو بست،عده ای رداپوش بلافاصله زانو زدند. مرد قد بلند از نزدیک ترین انها پرسید:
_اون ورودی گروه واریورز آف هل،اینجاست؟
رداپوش می‌دانست که جواب اورا خوشحال نخواهد کرد. او با صدای زیری گفت:
_قربان،بهمون اطلاع دادن که...
_بلند تر حرف بزن!
نعره ی مرد قدبلند همه را از جا درامد. مرد با صدایی لرزان گفت:
_قربان،گروه واریورز بهمون اطلاع دادن که...اطلاع دادن که اون فرار کرده...
مرد قدبلند، اول با ناباوری به او خیره شد،سپس دهان
دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود هموار کرده بودیم، گیسوفسونی دیدیم ریزجثه که یک‌لاقبا از منزل به در شده و خیابان گز می‌کرد. شاخ‌هایم به صدا درآمده و از شیخنا (هم‌شیره) پرسیدم "ای عالم به اسرار و ای دانای بسیار! اینان را چه می‌شود؟ آیا سرما بر ایشان اثر نمی‌کند؟"
فرمود "فرزند! چه خود
به نام نامی‌الله
 
# مجالس+
# دیوارنوشت
کوچکترین نبود ولی چندساله بود
خونین‌ترین نبود ولی داغ لاله بود
هر کس که دیده چهره‌ی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی‌قباله بود
صدبغض در گلوی خرابه شکفته شد
هر گوشه‌ی خوابه خودش باغ ناله بود
سرمست می‌شد از طبق و نعره می‌کشید
انگار سر نبود به دستش پیاله بود
از دامنش به جای کفن استفاده شد
این سهم پاره‌پاره‌ی عمر سه ساله بود
از روز، دفن گشتن خود احتیاط کرد
آری فقیه بود ولی بی‌رساله بود
رضا جعفری
"فرقة بالسیوفِ وفرقة بالرماحِ وفرقة بالحجارهِ وفرقة بالخَشَبِ والعصا..."
پر شده دامن همه با سنگمی زند هر کسی به آقا سنگ"همه کج می روند" حتی سنگمی خورد بر عزیز زهرا، سنگقتلگه شد ز سنگ مالامالآه... زهراست شاهد گودالناگهان تکیه داد بر نیزهیک حرامی زدش به سرنیزهریختند آه... آنقدر نیزهدفن شد جسم شاه در نیزهنیزه ها می رسند در جنجالآه... زهراست شاهد گودالنیتِ قربِ پیرها با چوباستخاره بگیرها با چوبضربه های حقیرها با چوبخُرد شد چوبِ تیرها با چوبتشنه
 
  جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : « برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : « هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.
  بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای
سالروزمیلادخجسته حضرت اباعبدالله الحسین علیه
السلام (روزپاسدار) ومیلادبابرکت قمربنی هاشم (روزجانباز)ومیلادسرارنورحضرت امام
سجاد (علیه السلام )برشما  گرامیان مبارک باد
قال الحسین علیه السلام:من حاول امرا بمعصیه الله کان افوت
لما یرجواواسرع لمجیء مایحذر
هرکسی که بخواهدباکمک گرفتن ازگناه به خواسته اش برسد به
سرعت امیدش راازدست میدهدوازآنچه می ترسیده به آن دچارمی شود 



حضرت امام خمینی (قدس سره ) اگرسپاه نبود
کشورهم نبود.
معمارکبیرانق
نظرم صبح فروغم عزا بر تن داشت 
مرده را نعره ی حاجت شکنی بر شب نیست 
به سنگین بار غم دل مرا غمین تر نمی کند 
صدا نواز که ساز تو دل مرا به سازتر نمی زند 
ز من نپرس که حال من چرا چگونه روح نیست 
نه صبح من فروغ است نه ساز تو شنود است
        مرا به حال خود خوشم 
            که مست خواب خفتنم 
خالقی (عرفان)
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره می‌کشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق می‌گریست، در گریه رقصیدم. 
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرا
من تو را با تمام لجاجت هایت مدفون می کنم تا دیگر نباشی. در فاصله ای دور می ایستم و مُشت مُشت خاک می ریزم سر گوری که با دست های خودم کَنده ام. دیگر نه چشم انتظار پیامی هستم نه زنگی که ناغافل به صدا در آید. دیگر از شنیدن اسمت قند توی دلم آب نمی شود. دیگر وسط هق هق های گاه و بیگاه صدایت نمی زنم. دیگر تلاش نمی کنم احساساتِ تلخم را معدوم کنم. اصلا نمی خواهم زایلِ این حسِ اشتباه شوم. چشمم به در نیست تا بیایی. پشیمان نیستم. پشیمان نمی شوم. تازه رها شده ام. د
آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش بادآنکس که خود عقباست عقبا به چه کارش باد
آن یار که خود حق است از خیر و شرش بالاستجانی که خود حلواست حلوا به چه کارش باد 
درویش زبان‌آتش با کیش سخن گوید؟معنا چو ز او جوشد معنا به چه کارش باد
من آمدم و امّا تو هیچ ندیدی هانآنکس که نمی‌بیند آوا به چه کارش باد
او آمد و من بودم، من هیچ نه من بودماو را که سراسر اوست من‌ها به چه کارش باد
این چه‌چه تحریری آواز شیاطین استآن صیقلِ صیقل‌زن هاها به چه کارش باد
آن صوت شع
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم
کاش از دایره ی بندگی اش خط نخورم
سال ها حضرت تَوّاب خطابش کردم
بدم اما به خدا نوکری فاطمه را...
نه به امید ثواب و نه عقابش کردم
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
تو
من تو را با تمام اخم ها و لجاجت هایت مدفون می کنم تا دیگر نباشی. در فاصله ای دور می ایستم و مُشت مُشت خاک می ریزم روی مزاری که دلم را بلعیده.
دیگر نه چشم انتظار پیامی هستم نه هیچ زنگی که به صدا در آید.
دیگر از شنیدن اسم ات قند توی دلم آب نمی شود.
دیگر وسط هق هق های گاه و بیگاه صدایت نمی زنم.
حالا تلاش نمی کنم احساساتِ تلخم را معدوم کنم. اصلا نمی خواهم زایلِ این احساسِ اشتباه شوم.
دیگر چشمم به در نیست تا بیایی.
پشیمان نیستم. پشیمان نمی شوم.
تازه رها شد
بسم الله الرحمن الرحیم
سکوتم از سر درد است
راضی نیست
سکوتم از سر رنج است
راضی نیست
سکوتم را نشانی از رضایت
نشانی از نگاه ساده یک مرد دریایی سکوتم را نشانی از سر همراهیت تفسیر کردی
غلط کردی
سکوتم
را نشانی از سر همرایت تفسیر کردی ولی اگه شویی روزی
سکوتم زاده بغض ایست در سینه
که از فریاد سختم بازمی‌دارد
درون سینه ام بغضی است
اری
همان بغضی
که فریادی درونش حبس می باشد
اگر سرخی صورت
نشان از نشئگی دارد
ولی این سرخی صورت
نشان از بغض و کین و
خشم و
*کیست که او را نشناسد!* 
همه  دوستش دارند و مشتاق دیدارشبا عصای موسوی و ابهت عمری گل سرسبد مجالس و محافل است. با ورودش نعره های الله اکبر فضای وجود را معطر می کند. خودش می گوید: پیر شده ام اما سخنانش همان حال و هوای جوانی اش را  دارد. مخالفان را تکفیر نمی کند، انتقاد نمی کند، سرزنش نمی کند،بلکه نصیحت می کند و از مشکلات روزمره مردم می گوید، و با دعاهای مخلصانه اش هق هق مجلس را بلند می کند. محبتش فراتر از حد و مرز است، و در دل هر انسان دوستی جا گرف
یه چیزایی هستن،
 
که باید مغزت رو خیلی به کار بندازی،
یا باید سنت بگذره، در مواجهه با ادمهای واقعی ازون تایپ قرار بگیری،
تا بفهمی که اون چیز رو نباید انجام بدی.
 
هم خونه ای قبلی من،
همون پسر وایته
 
یه دوست دختر چینی داشت
 
که میومد پیشش،
 
(اولا که اینها اصلا و ابدا بیرون نمیرفتن، یعنی برعکس منکه هر ماه حداقل یه سفر میرم، گاهی وقتا هشت نه روز توی سفرم، و ویکندها همیشه بیرون، از هشت صبح تا ده یازده شب، اینها همیشه توی خونه در حال تماشای فیلم با
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی محرم ۹۸ روز هفتم
از کربلا رنگ خوشی دیدم؟! ندیدمبی شیر ماندم، بین هر خیمه دویدمدیشب فقط تا صبح طفلم داد می زدخیلی خجالت از بنی هاشم کشیدم***ای کاش این داغی که دیدم خواب باشدطفلم سلامت، محضر ارباب باشدگفتم: حسینم، حاضرم در بین این دشت...تشنه بمیرم، اصغرم سیراب باشد***مولای من حیران و سرافکنده آمدرو زد سوی دشمن ولی شرمنده آمدوقتی که بر می گشت با چشم پر از آباز لشگر دشمن صدای خنده آمد***تیری در این لشگر نبود
یک زندگی کامل در وقف تا تنها ذرّه‌ی خلّاق جسته شود. آنکس که بر پرده است به درون خواهد خزید، و آنکس که در پرده است به برون. همه چیز به قصد نو شدن است. سالک به کشف خود است تا در خود به استادی رسد و خلقت را در خود برپا کند، چرا که خالق متعال تنها یک خالق را در خود می‌پذیرد. 
می‌روند و باز می‌گردند، خالی می‌شوند و دوباره پر می‌شوند، می‌افتند و از نو برمی‌خیزند، ساکن می‌شوند و از نو به رقص می‌پیچند. نه عشق، نه عبادت، نه توسّل و نه مراقبه، ابتدا هم
این مثل بشنو که شب، دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید
 
نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود
 
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟!
 
خیر باشد نیم‌شب چه می‌کنی
تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی
 
در چه کاری گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل
 
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره‌ی یا حسرتا! وا ویلتا!
 
آن دروغست و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
 
بعضی کارها واقعا همین‌طور است، امروز انجام می‌شود اما فردا
حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. داد زد ننه جون من سیب می خوام. ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده . حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره ف
جلسه 36 :‌ URL
ادامه نهمین علت مستقیم بیماری: ژن (اِرق)
سومین علت جهش ژن، گناه است.
روایت: مومنین باید به کمک هم بشتابند و به کمک هم بیایند و در صورتی که یکی از مومنین بیمار شود و ژن جهش پیدا کند دیگران هم بی‌خوابی می‌کشند.
در میگرن: یک رَگ در سر میزند و این سبب ابتلا به سردردر و همان میگرن می‌شود.
روایت: مومن مومن نیست مگر اینکه برای مومن دیگر همانند بدن باشد بگونه ایکه اگر مشکلی در او پیش بیاید انگار در او پیش آمده است
ژن در کل بدن هست و در هر سلول
1. یعنی چهارشنبه یه جوری شیمی خوندم که یقیناً پشم های آرنیوس هم ریخت منتها بازم نابود کردم امتحانو. خیلی خیلی خیلی بد. علتش؟ ساده ست. توهم "بلدم دیگه" پیدا کردم و برگه خلاصه نویسیمو نخوندم :)) و بدبخت شدم و بی شک معلمه تبخیرم میکنه :))) امید است که درصدم تو شیمی گزینه دو ابرومندانه تر شه و مشت محکمی باشه بر دهان همه "خلاصه نویسی نخوانندگان" و آمریکا.
2. با ری ری و تارا و موطلایی برنامه ریختیم که مثلا از چهاردرس، هرکی یه درسو برداره از رو هم بزنیم :/ ورق
شب به غم، بر شیشه‌ی پنجره نشسته، به تاریکی اتاق من چشم دوخته است. من به خیال، مات دیوار سفید مانده، چنان که از افق شانه‌اش هیچ فراتر نمی‌بینم. خال‌های کوچک قهوه‌ای نشسته بر پوست ساحلی رنگ پشتش و مو‌های خرمایی که تا کمی بالاتر از شانه، پایین ریخته. صورتش و جزئیات آن حالا زیر غبار زمان چنان کدر شده که او به آدمکی با صورتی ماسه‌ای ماننده شده و من حتما، با تمام وجود آن چه باقی مانده، همان صورت ماسه‌ای، را عمیقا دوست می‌دارم؛ تمام او، تمام تت
پس میخوای یه نویسنده باشی...چارلز بوکوفسکی #مازیار_ناصری
اگه فکرِ نوشتن ناگهان و بدون توجه به هر مسئله‌ی دیگه‌ای سراغت نمیاد، ننویس.تا کلمه‌ها ناخواسته از قلب، ذهن، دهان و وجودت سرازیر نشدن، ننویس.اگه مجبوری ساعت‌ها خیره به صفحه‌ی کامپیوترت بشینی یا در جستجوی کلمه‌ها روی ماشین تحریرت قوز کنی، ننویس.اگه واسه پول یا شهرت می‌نویسی، ننویس.اگه می‌نویسی تا زنا رو بکشونی توی تخت‌خوابت، ننویس.اگه مجبوری اونجا بشینی و بارها همه‌شو بازنویسی
سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.
روایت اول: 
 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه...
روایت دوم:
هی
به چشمانش نگاه کردم؛ دستم می‌لرزید. نه، نه، نمی‌توانستم. آخر چرا باید یک تفنگ در دستانت باشد و مجبور باشی که آن را به سوی یک «خورشید چهر» نشانه بروی؟ آن هم زمانی که او با آن چشمان سحرانگیز به من می‌نگرد و تو با آن صدای مسخ‌کننده، در گوش من زمزمه می‌کنی: «بیفکن طرح بیداد.» یادت هست که به تو گفتم:«نشاید که کوته شود دست صلحم.»؟ مطمئنم که به یاد داری؛ زیرا رو برگرداندی و سر تکان دادی، انگار که سرانجام تسلیم این عشق آتشین شده‌ای؛ این عشق آتشینی ک
انسان و فرشته دو ستایشگر خالق هستند و به ستایشگری معروف اند.ولی ایا جز انسان و فرشته ستایشگران دیگری هستند؟ایا ما انها را می بینیم؟می شناسیم؟حکایت زیر ایینه ای برای دیدن و شناختن اینان است:((یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته.شوریده ای که در ان سفر همراه ما بود.نعره براورد و راه بیابان گرفت و یک نفس ارام نبافت.چون روز شدگفتم:((این چه حالت بود؟))گفت:((بلبلان را شنیدم که به نالش در امده بودند از درخت و کبکان در کو
سالها پیش سرزمن ما  جولانگاه اشرار و متجاوزینی شده بود که گاه و بیگاه از مرزهای شرقی و به صورت غیر قانونی وارد این سرزمین می شدند و اقدام به تجارت مواد و شرارت می نمودند . جرات و جسارتشان به حدی رسیده بود که دیگر حضورشان در مناطق مرزی احساس نمی شد بلکه در شهرهایی مثل کاشمر و سبزوار و .... نیز آوازه حضور و شرارتشان به گوش می رسید.
در این میان گروهی ۸ نفره از این اشرار به سرکردگی شخصی به نام نظیرخان و با انبوهی از سلاحهای اتوماتیک به قصد شرارت وارد
همین که بدانی سطرهای در هم فرورفته ای در جایی از جهان با واژه هایی پر خواهند شد که راه به ادراک تو دارند، درد را می شوید یاسمن.
درد؟ چه می گویم. در محضر چشم هایت از درد نباید نوشت. دلشان می‌گیرد و باران می شوند. آنوقت مرا، دنیایم را و شعرهایم را در سیلابی غرق خواهند کرد که پلک‌های خورشید را هم تر می کند.
تو را باید نشاند جایی درست وسط تمام سپیدها و به آنها وزن داد. جایی درست وسط تمام نثرها و آهنگین‌شان کرد. تو را باید گذاشت بر سر هزار پیرْزنِ در ح
دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد
چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد
اشکِ داوود که چنین غمزده گی در ما دید
صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 
آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید
تا صبا نعره زنان در پی گلها آمد
ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 
دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد
سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت
تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد
ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا
یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد
دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم
زلفش اما چو
دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد
چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد
اشکِ داوود که چنین خیره سری از ما دید
صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 
آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید
تا صبا نعره زنان در پی گلها آمد
ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 
دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد
سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت
تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد
ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا
یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد
دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم
زلفش اما چو
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
 
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
 
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
 
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
 
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم 
 
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
 
تا حرم رفتم و در صحن نجف، حیدر را
پدر و حضرت رزاق خطابش کردم
 
کربلا هر شب ج
آقاجون قبل از مرگ تعریف میکرد وقتی زمستون میشد این طرف زاینده رود کار نبود. باید میرفتن اون طرف رود. میگفتن توی سگ سرما، میزدیم به آب. تا سینه هاش آب یخ میرسیده. میخندیدن و با رفیق هاش میگفتن: گرمم شد و گرمم شد...
میگفت: هوی توله سگ، نون حلال اینجوری گذاشتم جلوت، خون من توی رگهاته، توی توله سگ سر هر سفره ای ننشسته ای که بخواهی هر کاری کنی و بخوای پا پس بکشی...
میگفت: پدرم کوه کن بود. کوهو میکند. توریست های فرانسوی رو بردم توی اصفهان و بناهای تاریخی ر
لباس زن ها و بچه ها سیاه نبود. رنگ و وارنگ بود. سبز، زرد، قرمز، آبی. رنگ های جیغ. رنگ های قرشماری. با صدایی خفه زیر لب گفتم «خجالت نمی کشند؟ این رنگ ها که مال لباس شمر و ابن مرجانه است.» ولی هیچ کس به حرفم توجه نکرد. حتی آقا و حتی تر آقای شاد. آقای شهابی شاید اول شک کرد که گلاب دو آتشه ی قمصر را برای این ها حرام بکند یا نه. قرشمارها رو به روی جایگاه ما ایستادند. مردها جلوی وانت حلقه زدند و ادامه دادند «وای حسین کوشته رف...» و «بووق... بوق...» دیوانه وار س
 
بخوانید وچند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است:
نه سلامم  نه علیکم نه سپیدم   نه سیاهمنه چنانم که تو گویینه چنینم که تو خوانیو نه آنگونه که گفتند و شنیدینه سمائم  نه زمینمنه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینمنه سرابمنه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرمنه فرستادۀ پیرمنه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرمنه جهنم نه بهشتمچُنین است سرشتماین سخن را من
 
 
سالگرد انقلاب
 
سالگرد انقلاب آمد پدید
انقلابی چون سپیده پرنوید
فجر رستن، فجر رستن، فجر شوق
فجر بشکفتن چو گل در باغ ذوق
انقلابی چون سحر ظلمت شکن
تا به عمق کلبه‏ها پرتوفکن
فجر نورافشانی قرآن و دین
فجر قدرت‏یابی مستضعفین
انقلابی چون شفق سرشارِ خون
گوهر آزادگی را آزمون
فجر عزت، فجر رشد کارها
فجر دیگرگونی معیارها
انقلابی پیشرو مانند برق
در شکوهش عقل عالم مانده غرق
فجر جمهوری اسلامی کزان
صدهزاران روزِ روشن شد عیان
فجر برچیدن بساط زور و زر
تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .
دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستن
✍رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هنگامی که خداوند از بنده اش راضی شد، به عزرائیل می فرماید: از جانب من نزد فلانی برو و روح او را برای من بیاور تا آنچه که از اعمال انجام داده کافی است، من او را امتحان نمودم، او را در جایگاه ارجمندی که مورد علاقه من است یافتم. عزرائیل همراه پانصد فرشته که با آنها شاخه های گل و دسته های ریشه دار گل زعفران است، از بارگاه الهی به زمین نزول می کنند و نزد آن بنده صالح. می آیند و هر کدام از آن فرشتگان او را به
 
به سرم زد بروم تا که نماینده شوملااقل صاحب یک منفعتی بنده شوم
گاه چُرتی بزنم یا که بگویم چرتیفیلمم پخش شود سوژه‎ی هر خنده شوم
هر کسی ساز خودش را زند آنجا، من همساز خود را بزنم بلکه نوازنده شوم
دیده‎ام گاه در آنجا که غزل می‎خوانندمن چه کم دارم از آنها که سراینده شوم
می‎زنم نعره و فریاد نُت «دو- دو» راآخر دوره سزا است که خواننده شوم
هر کجا سود اگر بود به آن رای دهمنکند باز در این معرکه بازنده شوم
توی مجلس همه با آدم گُنده بپرمعاقبت مالک برجی
باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانه‌ی نه‌تکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمی‌خوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.
محسن که تمام بدنش از شدت خشم می‌لرزید، نعره زد:
-این بی‌آبروی همه جایی به چه جراعتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومی‌خواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.
دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و سینه‌ی نرم کسی، بوی عطر ملایمش توی ریه‌هام پیچید‌ و ضربان تند قلبش که به شدت می‌کوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصه‌ی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و م
در این همه اخبار بد برای من جای امیدواری بود شنیدن خبری از انتشار آلبومی شنیده نشده از خسرو آواز ایران ؛ کسی که این روزها اخبار بستری شدنش در بیمارستان تیری بود بر زخم های بی شمار سال 98 ... برای من شجریان یه خواننده تردیشنال نیست اون متر و معیار من برای تفاوت قائل شدن بین موسیقی فاخر و درپیت هست. همین هست که چند سالی است که سلیقه سخت گیرانه ای برای گوش هایم دارم و هر چیزی را گوش نمی دهم اما ...
بهانه این مطلب صحبت کردن در مورد استاد نیست به این دلی
زمینه حماسی امیرالمومنین (ع)
17 دی ماه 98
فاطمیه اول
هیئت جان نثاران امام زمان (عج)
وحید شکری
اون کیه که روح ایمانه
جهت دانلود فایل و مشاهده متن این زمینه دلنشین به ادامه مطلب مراجعه کنید...
کربلا نصیبتون + شهادت

متن مداحی:
اون کیه که روح ایمانه
حقیقت نور قرآنه
عالمی گدا و سلطانه
غضب خدای رحمانه
اون کیه که شیر شیرانه
قائد غر المهجلین
ای استاد جبریل امین
سر الله المحزون خدا
جانم یا امیرالمومنین
ای حضرت مشکل گشا
ای ستون آل عبا
ای شهسوار لافتی
همه ب
گِلمان ساخته از تربت بُستانت شد
 
گِلمان ساخته از تربت بُستانت شد
روحمان خلق ز انوار فروزانت شد
عقل می خواست تقابل بکند با عشقت
بی خبر از همه جا آمد و حیرانت شد
مستی از رو به روی مجلس روضه که گذشت
عاقل از مستی جانانه ی مستانت شد
یوسف گمشده پیدا شد و از مصر شبی
به حرم آمد و آواره ی کنعانت شد
قبل از آنی که به میّت بدهد جان عیسی
دست بر سینه نشست ، طفل دبستانت شد
و سلیمان نبی مُلک خودش را بخشید
آمد و کنج حرم نوکر دکّانت شد
شیخِ قاضی ز کرامات تو شد صاحب
یک لحظه از زندگی که انگار منجمد شده، یک کلمه که اصلا نمی دونی قبلا شنیدیش یا جایی خوندیش یا نه ؟ یک تیک ،یعنی نبض محکم روی پوست صورت یا نوک انگشت یا روی شقیقه ها. وقتی درد یک هو بیدار میشه و نعره می کشه توی عصب های بدن ، مغز انگار که جا خورده باشه برای یک لحظه ، یک ثانیه یا صدم ثانیه یا هر معیار زمانی دیگه ای که بدن سرش میشه، بی حرکت می مونه. اما همه ی عصب ها حرف گوش کن نیستن. توی این شوک ناگهانی در اثر هجوم درد یه رگی، مویرگی، عصبچه ای چیزی ، ممکنه
من مکیده ام ز قلب او ، هزار آرزوی او
شعری از رضا براهنی
به جز دو دست من، دو چشم من، لبان منبه جز دو دست او، دو چشم او، لبان اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه این درخت خشک رامن آفریده امکس از کسان شهر را خبر نشدکه آبشار شیشه ها فرو شکست و ریختو یک زن از خرابه های قلب من رمیدو مردی از خرابه های قلب او گریختبه جز دو قلب ما، درون خانه ای ز خانه های شهر،کس از کسان شهر را خبر نشدکه کشتن است عشق، عش
اصفهان جهنم شده. گرما طاقت آدم را میبرد، نفس بالا نمی آید...
در سربالایی صفه اتوبوس نعره میکشد اما بالا نمی رود. سبزی چراغ راهنمایی رانندگی آتش میگیرد، سرخ خونی میشود...
چراغ عابرپیاده قرمز بود اما من از خیابان عبور کردم. دختر خانمی منتظر بود چراغ سبز بشود. ناگهان فریاد زد:آقای محترم چراغ قرمزه. نرو. آهای!
از خیابان رد شدم و برگشتم نگاهش کردم. خدای من، چقدر میخواستم او را به جا بیاورم. چقدر موج مژگانش آشنا بود، صدایش در مغزم زنگ میزد اما درست به خ
باید عوض بشم، تغییر پیدا کنم...
سکوت باید داشته باشم. یکی از احساساتی که این چند روز در من قوت گرفته نیاز شدید به سکوت است. همین برایم کافی است که از همه دور بشوم، نقطه کور بشوم، زنده به کور بشوم، باز مقابلم تویی...
اما خیلی باید حواسم جمع باشد. خدا را شکر که تا به حال در زندگی ام به ابتذال نکشیده ام. باید مراقبت کنم که حق مطلب را ادا کنم، حیثیت ادب را به جا بیاورم. یکی میگفت: فکر کردی فقط عقاید تو درسته؟ فکر کردی فقط تو بلدی؟ سیگار بده سیگار بده. بس
چهاردهم ماهی در پانزده سالگی ام بود. گل های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم ها وقت خواندن سید چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می سازد:
"گر چشم روزگار بر او زار می گریست. مردی تنها سوار شد. زن ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی."
غاف
غزلی مولوی‌وار از امیر_هوشنگ_ابتهاج ( ه ا سایه)(همراه با توضیحاتی درباره‌ی این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیان اندیش: در صحبت #سایه)1- سایه: تو همین دیوان‌های شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوق‌العاده شاعرانه و فکرهای فوق‌العاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تک‌تک بیت‌ها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوه‌ی خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟... هر چی بیشتر می
داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید ..
  داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه ان
شبا قبل از اینکه پلکام سنگین بشه و خوابم ببره یه دنیا خیال‌بافی میکنم؛
یه مدته پایه ثابت خیالاتم شده اینکه یه کوله پشتی پارچه ای بردارم و چند تا چیز ضروری بندازم توش و یه دوربین بندازم گردنم و با یه استایل جهانگردانه بزنم بیرون و برم دور دنیا رو بگردم.
نه اینکه برم شهر و موزه ببینم. نه! بزنم به کوه و جنگل و ساحل. اون جاهایی که همه عادت ندارن برن. برم و چیزای عجیب و غریب و دیده نشده رو پیدا کنم و یک دل سیییییر از زیبایی‌هاشون حیرت کنم. بنشینم وس
آدم بَدِ هم رفت ! دیگه حوصله ی موندن ، نوشتن  اینارو نداشت .  دنیا این مدلی شده تا میای جا میگیری تو دل بچه ها تازه یادت میفته که باید بری و میری که بریُ بری . خسته میشی و تک نخ مونده ی سیگار بَهمن تو از بسته مچاله شده میکشه بیرونُ میزاری رو لب ت و کبریتت  و روشن می کنی  و همچنان کام به کام پستت رو مینویسی ...
پی نوشت :  رو گوش کنیم صدای بیصدایان
نوزده سال حبس بی‌پایان؛ بی‌خداحافظی برادر جان؟!گل همسنگرت چه خواهد شد؟ پرپرش می‌کنند در زندان!همه در خ
ما زندگی را ساده گرفته ایم!
من فکر میکنم اگر در بیست سالگی شماتت پیرمردها را بشنوم، بهتر از این است که خودم پیر بشوم و با گونه های چروک افتاده و دهان بی دندان دستم را روی چوب عصا بکشم و با خودم بگویم: ای دل غافل، من روزگاری بیست ساله بودم، پر از انرژی، پر از عصیان! پر از سرپیچی و لجبازی...
کدام از ما در بیست سالگی میدانیم طلوع آفتاب یعنی چه و آنرا با گوشت و پوستمان درک کرده ایم؟ صبح زود به قله کوه رفته باشیم و دو ساعت به تماشای طلوع بنشینیم و دلمان
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد
عید می آید و اجناس گران خواهد شد
 
قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس
باز سرویس گر فک و دهان خواهد شد
 
همسرم چند ورق لیست به من خواهد داد
و سرا پای وجودم نگران خواهد شد
 
می زنم ساز مخالف دو سه روزی اما
عاقبت هرچه که او گفت همان خواهد شد
 
می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید
نوبت گند ترین کار جهان خواهد شد
 
کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت
بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد
 
یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج
وقت فرسودن اعصاب
توی همین زندگی کوتاه تا الان، چهار یا پنج تا تجربه به دست آوردم که خیلی کلیدیه؛ البته شاید بشه گفت به همون نسبت که ما چیزی نیستیم و کاره‌ای نیستیم توی عالم، تجربه‌هامون هم خرد و کوچولو موچولوئه و اما وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم فلان مسئله رو خوبِ خوب می‌فهممش و قشنگ نشسته به جونم، می‌فهمم آهان این دریافت من از زندگیه.
 
حالا فکر کردید همه‌ش رو الان لیست می‌کنم؟ حاشا و کلا :)) به این ارزونی‌هام نیست.
 
یکیش اینه که برای آدم عصبانی نباید خورا
به نام خدا
انتخاب انتخاب به عنوان موضوع انشا الحق که انتخابی مناسب است. انتخاب مناسب ظاهرا خیلی مهم است و همه میدانند که انسان موجودی انتخابگر است. اما به نظر من مهمتر از آن این است که بدانیم چه چیز باعث میشود که انتخاب هایمان مناسب باشند. اگر یک نمونه انتخابگر مناسب برای ما میآوردند تا از روی آن بکشیم کار راحت میشد اما انگار به این آسانی ها نیست. اصلا چرا انتخاب مهم است و انسان موجودی انتخاب گر است؟ دقت کردید که این مسأله برای هیچ موجودی به ج
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از ا
اسنپ‌فود یه کد تخفیف بیست تومنی بهم داد امروز، برای اولین سفارش. منم باهاش یه پرس چلوکباب برگ، هفده تومن و یه دونه ماست، هزار تومن سفارش دادم که با دو تومن هزینه‌ی پیک بشه بیست تومن بعد از ثبت سفارش هم باز یه کد تخفیف ده تومنی برام فرستاد که سفارش دوم رو هم بدم حالا من می‌خوام تبلیغشو اینجا بکنم بچه‌ها برید تو اسنپ‌فود عضو بشید و ترجیحا کد معرف رو بزنید که پنج تومن تخفیف به شما و معرفتون بده و بعد انقدر ازش چیزی نخرید (حدود یک سال) که خودش ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وحید صادق، آموزگار کلاس پنجم